تبیینهای روانشناختی:
بسیاری از روانشناسان، پدیدۀ خرابکاری را ناشی از عدم رشد کامل شخصیت فرد میدانند و به زعم بعضی از آنها، برخی از تیپهای شخصیتی، تمایل بیشتری به انجام کنش کجروانه از خود نشان میدهند. در این دیدگاهها، خرابکاری به عنوان یک اختلال رفتاری تلقی شده و ناشی از خصوصیات و ویژگیهای فردی بوده و چنین شخصی آدم غیر عادی محسوب میشود.
۲-۲-۱٫ نظریۀ ناکامی-پرخاشگری
این رویکرد که نخستین بار در سال ۱۹۳۹ به وسیلۀ دالاد و همکاران ارائه شد، فرض میکرد که اگرچه ما دارای یک سائق پرخاشگرانه فطری هستیم، اما رفتار پرخاشگرانه به وسیلۀ ناکامی از بالقوه به بالفعل تبدیل میشود (جارویس، ۱۳۸۰: ۹۰). به عبارتی هرگاه کسی در تلاش برای دستیابی به هدفی ناکام بماند، سائق پرخاشگری فعال شده و این نیز به نوبۀ خود رفتاری را برای صدمه زدن به فرد یا شیء منبع ناکامی بر میانگیزد. در این دیدگاه دو نکته مهم مطرح شده است. یکی اینکه علّت پرخاشگری معمولاً ناکامی است و دیگری اینکه پرخاشگری از ویژگیهای سائق است یعنی نیرویی است که تا رسیدن به هدف پایدار میماند و واکنشی فطری است (اتکینسون و دیگران، ۱۳۸۰: ۷۴۵). البته ارونسون (۱۳۷۳)، معتقد است که ناکامی تنها علّت پرخاشگری نیست بلکه عوامل دیگری نیز در بروز رفتار پرخاشگرانه دخیل هستند.
برخی دیگر از محققان نیز آمیختگی ناکامی با احساس محرومیت نسبی را زمینهساز بروز اعمال خرابکارانه و خشونتآمیز میدانند. در واقع این دسته از نظریات بیشتر به برداشت ذهنی از محرومیت نسبی تأکید دارند (رابرتگر، ۱۳۷۹: ۵۳-۵۴). گابریل موزر طی تحقیقاتی نشان داد که احساس اجحاف و احساس ناکامی دو انگیزۀ مهم در بروز رفتارهای خرابکارانه و پرخاشگرانه به شمار میآیند. تیم تحقیقاتی، تعدادی باجۀ تلفن شهر پاریس را که بیشتر از باجههای دیگر در معرض تخریب و حملۀ خرابکارها قرار داشت تحت نظر قرار دادند. نتایج حاکی از آن بود که اکثریت قریب به اتفاق کسانی که عامل تخریب تلفنهای عمومی بودند دو انگیزۀ مهم در رفتار ویرانگرانه خود داشتند. اولاً دستگاه تلفن شمارۀ مورد نظر را نمیگیرد و سکه را میخورد و پس نمیدهد و ثانیاً فرد تلفن کننده از این که در کار خود موفق نشده است، خشمگین میشود و به دستگاه تلفن مشت میکوبد. به عبارتی انگیزۀ خرابکاری دو چیز بود: احساس ظلم و ستم و اجحاف و عدم موفقیت در کار (ژانورن، ۱۳۶۷: ۳۲-۳۳). از جمله مفاهیمی که در جریان تحولات نظری نظریۀ ناکامی- پرخاشگری وارد آن شده است، مفهوم جابجایی یا تعویض میباشد. بر اساس این فرضیه، اگر شخص ناکام شده نتواند پاسخ پرخاشگرانه را در برابر مسبب ناکامی به اجرا در آورد، آنگاه این شخص تلاش میکند پرخاشگری و خشونت را به شخصی منتقل کند که از لحاظ ویژگیهای جسمانی شبیه مسبب ناکامی است (عبدلی، ۱۳۸۵: ۱۰۸).
۲-۲-۲٫ نظریۀ یادگیری اجتماعی
نظریۀ یادگیری اجتماعی در نقطۀ مقابل نظریۀ غریزی بودن پرخاشگری و خشونت، توسط آلبرت بندورا (۱۹۷۳) مطرح شد. وی معتقد بود که تمام پرخاشگری بشر، همانند دیگر رفتارهای اجتماعی به وسیلۀ تقلید و تقویت آموخته میشود (جارویس، ۱۳۸۰: ۸۷). این نظریه بر کنش متقابل بین فردی انسانها توجه دارد اما ریشۀ آنرا باید در بررسیهای مکتب رفتارگرایی جستجو کرد. سروکار این مکتب با شکلهایی از رفتار است که از آدمیان در پاسخ به شرایط محیط سر میزند. بعضی رفتارهای اجتماعی ممکن است تقویت شوند در حالی که برخی دیگر ممکن است پیامدهای نامطلوبی داشته باشند. آدمها از طریق فرایند تقویت افتراقی سرانجام موفقترین الگوی رفتاری را انتخاب میکنند (اتکینسون، ۱۳۸۰: ۷۴۹). در این دیدگاه پرخاشگری پاسخی آموخته شده است که از راه مشاهده یا تقلید آموخته میشود و هرچه بیشتر تقویت شود احتمال وقوع آن بیشتر است.
بندورا در تئوری یادگیری اجتماعی فرضیههای زیر را مطرح میکند:
الف: پرخاشگری فقط یکی از چند واکنش احتمالی در قبال تجربۀ ناکامی ناخواسته است.
ب: پرخاشگری واکنشی غیر غریزی است و در نتیجه، تحت تأثیر پیامدهای پیشبینیپذیر رفتار قرار دارد (محسنیتبریزی، ۱۳۸۳: ۱۸۸).
دیگر نظریهپردازان یادگیری اجتماعی در تحلیل خود توجه خاصی به رسانههای همگانی دارند. به عنوان مثال برایانت و زیلمن[۱] اشاره میکنند که تولیدات رسانهای از طریق نشان دادن تعداد زیاد بازیهای خشونتآمیز، اشتیاق برای خشونت و پرخاشگری را افزایش میدهد (تننبوم و سینگر، ۱۹۹۷: ۴).
۲-۲-۳٫ تحول روانی- اجتماعی بر اساس نظریۀ اریکسون
این اصطلاح، ویژگیهای رشد و تحول شخصیت در نظریۀ اریکسون را بیان میکند؛ نظریهای که بر تعامل شخص و محیط جسمانی و اجتماعی وی تأکید دارد (وبر و همکاران، ۱۹۹۲). اریکسون در اولین کتاب خود، “کودکی و جامعه” و نوشتههای استادانهای که به دنبال آن ارائه کرد نظریهاش را تداوم بخشید تا درک ارزشمندی از تحول شخصیت را در خلال تمامی چرخۀ زندگی ایجاد کند. نظریۀ وی تجارب هر فرد را در چارچوب ۸ مرحلۀ تحولی در خلال چرخۀ زندگیاش مطرح ساخت. هر مرحله به وسیلۀ یک تضاد یا بحران مشخص شده است که منحصراً متعلق به خود شخص است این تضاد حاصل تعامل نیروهای زیستشناختی، روانشناختی و فرهنگی است. تضاد در هر مرحله دارای فقط یک قطب مثبت در برابر یک قطب منفی است که بیانگر بازخوردها و یا اسنادهای مربوط به شخصیت است. نتیجه این تضاد حل موفق یا ناموفق آن است. انحلال تعارضهای این مراحل، پویایی ویژگیها و شخصیت فرد را شکل میدهد (هاولی، ۱۹۸۸). اگرچه مراحل مورد نظر اریکسون با یک ترتیب توالی ثابت آشکار میشوند اما سرعت پیشرفت مرحله ممکن است از نظر شتاب زمانی، افزایش آن از فردی به فرد دیگر متغیر باشد. مراحل به طور سلسله مراتبی با هم در ارتباطاند؛ هر یک از تضادها در لحظاتی از زندگی وجود دارند اما یک وهلۀ بحرانی در مرحلۀ خاصی به دست میآید. درجۀ حل شدن تضاد نسبی است و تضادِ هیچ مرحلهای یک بار و برای همیشه حل نمیشود بلکه بایستی در سراسر زندگی، مسائل مجدداً مطرح شود تا مرحلۀ موفق در حل تضادها مشخص شود. درجه و جهت حل تضاد، در سطح بالایی، تعیین کنندۀ سلامت شخصیت است (همان).
بنابراین، از نظر اریکسون شکلگیری و تحول شخصیت طبق مراحلی و بر اساس رشد بدنی که تعیین کنندۀ کشش فرد نسبت به جهان خارجی، هشیار شدن وی نسبت به آن و تعامل با آن است، تحقق میپذیرد. وی تحول را به منزلۀ انحلال فزایندۀ تعارضهایی میداند که از تلاقی بین خواستههای متفاوتی که بر مبنای درونی و بیرونی دارند سرچشمه میگیرد. همانطور که اشاره شد، تحول از نظر اریکسون دارای ۸ مرحله است. در هر مرحله بنا بر موفقیت یا عدم موفقیت، تحول در جهت مثبت یا منفی صورت میپذیرد. این مراحل عبارتند از:
- اعتماد[۲] در مقابل عدم اعتماد[۳]
- استقلال عمل[۴] در برابر شرم و تردید[۵]
- ابتکار[۶] در برابر احساس خطر و تقصیر[۷]
- تحقق عمل[۸] در برابر احساس کهتری[۹]
- احراز هویت[۱۰] در برابر پراکندگی نقش[۱۱]
- دیگر آمیزی (مردمآمیزی) در برابر مردمگریزی (انزواطلبی[۱۲])
- پدیدآورندگی[۱۳] در مقابل راکدماندگی[۱۴]
- شکفتگی و رشد یافتگی[۱۵] در مقابل نومیدی[۱۶]
با توجه به اهمیت مراحل ۵ و ۶ در فرآیند اجتماعیشدن اشارۀ مختصری به ویژگیهای آن داریم. در مرحلۀ پنجم، نوجوان تمام اکتسابهای قبلی یعنی تمام دلبستگیهای هیجانی، استقلال، ابتکارها، و تحققهای خود را دوباره به میدان میآورد، در آستانۀ زندگی بزرگسالانه، خود را ناگهان در یک انقلاب هورمونی واقعی غوطهور میبیند. انقلابی که بر اثر رشد و نمو بدنی شدید و رسیدگی به بلوغ به وجود آمده است. بنا بر نظر اریکسون، نوجوان در جستجوی من یا هویت خویش است. او سعی میکند که عناصر پراکنده و متفرق شخصیت خود را با همدیگر مرتبط سازد و تعارضهای قبلی را از نو تجربه کند. در این راه، غالباً با والدین درگیر میشود. مفهوم هویت که اریکسون در این دوره مطرح میکند دو چهره دارد. از یک سو به احساساتی رجوع میکند که یک فرد در مقابل خویشتن دارد یعنی خودسنجی و از سوی دیگر بر روابط بین هویت شخصی و توصیفهایی که دیگران یعنی افرادی که برای فرد واجد ارزشاند، از او به عمل میآورند، تکیه میکند: این توصیفها مربوط به رفتارهایی هستند که جامعه آنها را برای یک رفتار مناسب، اساسی میداند و در اطراف مجموعههایی که نقشهای اجتماعی نامیده میشوند، سازمان یافتهاند. والدین، همسالان و معلمان در توصیف نقشها اهمیتی اساسی دارند. مفهوم خود در نوجوانی مستلزم رها کردن ادراک آیینهای خویشتن به سود هویتی مستقلتر و فردیتر است. در رسیدن به این مفهوم جدید از خود تفاوتهای فردی زیادی موجود است:
۱- یکی از خط مشیهای متداول عبارت از تغییر دادن جامعه برای منطبق کردن آن با اصول و نیازهای نوجوان است. ۲- راهحل دیگر تغییر خویشتن برای سازش با نظام و تقلیل دلهره و احساس تلاقی است. ۳- راهحل سوم عبارت از یافتن مکانی خاص در درون جامعه است که در آنجا نیروهای بالقوه شخصی بتواند به فعل درآید و تحول یابند. برخی دگرگونیهای تحول، توحید همسانسازیهای دورۀ کودکی را به مخاطره میاندازند و به آنچه اریکسون “همادگردی[۱۷]“، مینامد منجر میشوند. پدیدۀ “همشکلیطلبی” میتواند به رهایی تدریجی نوجوان از وابستگی خانوادگی کمک کند و یا در صورت شدت و تداوم آن مانع استقلال وی شود. اریکسون معتقد است وقتی شخصی به یک هویت قابل اعتماد دست یافته باشد در تن خود، خود را در خانۀ خود احساس میکند، میداند در چه جهتی پیش میرود. به طور کلی افرادی که برای خود قدر و منزلت ناچیزی قائلند مفهوم نسبتاً پایداری از خود ندارند و چنین وضعی، اضطرابی را در آنها به راه میاندازد که کوششهایی که فرد برای حفظ ظاهر از خود نشان میدهد، آنرا تشدید میکنند. در مرحلۀ ششم یعنی مردمآمیزی در برابر انزواطلبی، مشاهده میکنیم که پس از آنکه نوجوان به کسب هویت خود نائل آمد میکوشد که آنرا در مقابل دیگران تقویت نماید. آن وقت است که برای صمیمیت و سرمایهگذاری در این راه آماده است. بدون آنکه خطر مستحیل شدن در دیگری در کار باشد. در این مرحله فرد ظرفیت عشق واقعی را دارد. وظیفۀ او عبارت از به هم پیوستن خواستههای زندگی خصوصی است. در این مرحله فرد به علت ترس یا زمینۀ فکر رقابت ممکن است با خطر جدا ساختن خود از دیگران مواجه گردد. اگر نوجوان در محیطی مناسب قرار گیرد ورود وی به یک سطح رشد یافتگی معقول و رضایت بخش تسهیل میگردد. او در برابر چندین تناوب قرار میگیرد و اگر مورد تشویقهای به جا قرار گیرد میتواند بزرگسالی مستقل با اغماض، دیگر دوست و اخلاقی شود.
از نظر تحولی، نوجوانی دورۀ شکلگیری و آماده شدن است. یکی از امکاناتی که در دورۀ نوجوانی گسترش مییابد، تعهد است. یعنی ظرفیت پیگیری بیکموکاست ارزشها، آرمانها که روابط پایدار، تعهد نسبت به خود و تمام تعهدات دیگر را زیر سیطرۀ خود قرار میدهد. تعهد بین شخصی برای هر فرد مستلزم داشتن ظرفیتهای مبادله متقابل یعنی امکان برقرار ساختن روابط صادقانۀ متقابل است. یعنی روابطی که نیازها و ویژگیهای شخص دیگر را محترم میشمارد. جوانی نه به معنای یک ساخت جدید، بلکه به صورت دگرگونیهای روانی-اجتماعی، دورهای از زندگی را تشکیل میدهد. معمولاً جوانی در پایان تحصیلات متوسطه آغاز میشود و زمانیکه فرد در نقش حرفهای بزرگسال در میآید، پایان میپذیرد. ویژگیهای اصلی جوانی عبارتند از: ۱- تحلیل روابط بین خود و جامعه، ۲- کنار کشیدن نسبی خود از جامعه و ۳- هویت مخصوص جوانی که فراسوی این دوره ادامه نخواهد یافت. به محض آنکه جوان به یک تعهد اجتماعی قطعی تن در دهد، جوانی پایان میپذیرد (منصور و دادستان، ۱۳۶۹).
۲-۲-۴٫ نظریۀ بازگشتی
روانشناسی به نام جان کِر[۱۸] در اوایل دهه ۱۹۹۰ با ترکیبی از چند نظریۀ روانشناختی و جامعهشناختی تلاش نمود رفتارهای خرابکارانه در طرفداران فوتبال را تبیین کند. این تئوری بر مبنای تفسیر افراد از معنا یا مقصود کنشهایشان قرار دارد. به نظر وی جوانانی که درگیر خشونت طرفداران فوتبال میشوند، مبادرت به ارضای نیازهای خویش از طریق رفتارهایی میکنند که مستلزم خطر، هیجان یا وضعیتهای متفاوت است. به اعتقاد کِر، رفتار انسان کاملاً ناپایدار است و ترکیبی از رفتارهای فراعاطفی در بروز رفتارهای خرابکارانه مؤثر است و چنین رفتارهایی لزوماً شرارتآمیز نیست، بلکه عمدتاً به منظور هیجان و خشنودی ناشی از رها شدن از قواعد و محدودیتها صورت میگیرد (رحمتی، ۱۳۸۲: ۸۳-۸۴).
از دیدگاه رامون اسپایچ (۲۰۰۶)، هیجانات و برانگیختگیهای احساسی لذتآور که با مقابله خشونتآمیز همراه میشود، یکی از اجزای کلیدی ساختار رفتارهای خرابکارانه است. خرابکارها هیجانطلب هستند به طوریکه مقابله خشونتآمیز باعث یک تجربۀ سریع احساسی میشود که هیجانی لذتبخش همراه با ترشح بالای آدرنالین را برای آنها به دنبال خواهد داشت. وی فضای استادیومها را جای خوبی برای آنان جهت عدول از قوانین انضباطی میداند.
۲-۲-۵٫ دیدگاههای جنسیتی
برخی از روانشناسان، رفتارهای خرابکارانه و اوباشیگری را به ساختار هویت خشن مردانه نسبت میدهند. به طور مثال آرمسترانگ (۱۹۹۴)، معتقد است که ساختار خرابکارها بر پایه یک قدرت بدنی مردانه شکل گرفته است (اسپایج، ۲۰۰۶: ۱۹-۲۰). در برخی دیدگاهها نیز در مورد مردانگی اشاره شده است که این مسأله بین تمامی فرهنگها مشترک و تغییر ناپذیر است و به تعابیر و تفاسیر و مذاکرات ملّی و محلی ربطی ندارد. در حقیقت تحقیقات مربوط به جنسیت و مردانگی همیشه در یک جوّ خاص بررسی شده ولی با این حال بیشتر این مردان جوان هستند که در اکثر جوامع به رفتارهای خرابکارانه میپردازند و با آن درگیرند (نورمن چستر[۱۹]، ۲۰۰۱: ۷).
۲-۲-۶٫ نظریۀ دلبستگی
بالبی معتقد بود که رفتار انسان را تنها از طریق بررسی محیط انطباقی آن، یعنی محیطی بنیادی که این رفتار در آن محیط تکامل یافته است، میتوان درک کرد (کرین، ۱۳۸۹: ۷۸). نظریۀ وی بر این فرض استوار بود که کودک، سلسله مراتبی از روابط دلبستگی را ابتدا با مادر به عنوان مراقب اولیه توسعه میدهد. بعدها اینزورث (۱۹۶۷) نشان داد که تقریباً تمام کودکانی که در یک دورۀ خاص به مادران خود دلبسته میشوند، به چهرههای آشنای دیگر همچون پدر، مادربزرگ و پدربزرگ نیز دلبسته میشوند (پاکدامن و همکاران، ۱۳۹۰: ۸۷). اینزورث معتقد بود که همۀ کودکان به والدینشان دلبسته میشوند اما احساس ایمنی آنها در ارتباط با بزرگسال متفاوت است. وی درجۀ سهولتی را که یک کودکِ درمانده، توسط مراقب خود به احساس امنیت دست مییابد را کیفیت یا الگوی دلبستگی مینامد (بهزادیپور و همکاران، ۱۳۸۹).
اینزورث و همکاران سه الگوی دلبستگی را مشخص کردهاند: ۱- دلبستۀ ایمن. ۲- دلبستۀ ناایمن اجتنابی. ۳- دلبستۀ ناایمن اضطرابی/دوسوگرا.
نوزادان با دلبستگی ایمن، کودکانی بودند که پس از ورود مادرانشان به اتاق بازی، مادر را به عنوان پایگاهی برای کاوش مورد استفاده قرار میدادند و اگر مادر، اتاق را ترک میکرد برآشفته شده و با بازگشت مجدد مادر دوباره آرام میگرفتند. اینزورث بر این باور بود که این کودکان، الگویی سالم از رفتار دلبستگی را نشان میدهند. اما کودکان با دلبستگی نا ایمنِ اجتنابی، زمانیکه مادر اتاق را ترک میکرد، آشفته نمیشدند و در زمان بازگشتِ مجدد او نیز، در صدد نزدیک شدن به مادر بر نمیآمدند. اینزورث در مطالعه روی مادرانِ این دسته از کودکان متوجه شد که آنها افرادی نسبتاً بیتوجه، مداخلهکننده و طردکننده هستند و کودکانشان، اغلب نا ایمن به نظر میرسند. بالبی نیز معتقد بود کودکان این گروه، بزرگسالانی میشوند که بیش از حد متکی به خود و غیر وابسته هستند و دائماً بدگمان بوده و به دیگران آنقدر اعتماد نمیکنند که بتوانند روابط صمیمی با آنها برقرار کنند (کرین، ۱۳۸۹). اینزورث، کودکان دستۀ ناایمنِ دوسوگرا را اینگونه معرفی میکند که آنها در موقعیت نا آشنا، چنان نگران حضور مادر هستند و به او میچسبند که اصلاً به کاوش در محیطِ اطراف خود نمیپرداختند. این کودکان، هنگامی که مادر، اتاق را ترک میکرد بسیار آشفته میشدند و هنگام بازگشتِ مادر، رفتاری دوسویه در پیش میگرفتند به طوریکه ابتدا به او نزدیک میشدند و لحظاتی بعد او را با خشم از خود میراندند. اینزورث مادرانِ این نوع کودکان را مادرانی میدانست که با شیوهای متناقض با فرزندانشان رفتار میکردند. به نحوی که گاهی نسبت به کودکِ خود، صمیمی و پاسخگو و گاهی عصبی بودند (همان).
آنچه مسلّم است، یکی از نکات مهم در مطالعۀ دلبستگی نوجوانان، تعارض میان رفتارهای دلبستگی و تحول استقلال آنها از والدین و هدفمند شدن دلبستگی است؛ چراکه در این سن، فعالیتهای پیشین نظام دلبستگی میتواند به عنوان تهدیدی در برابر تلاش نوجوان برای استقرار خودمختاری باشد و در نتیجه نوجوان در برقراری تعادل میان این دو حالت با مشکل روبرو شده و دچار نوعی بیگانگی خواهد شد (پاکدامن و همکاران، ۱۳۹۰).
[۱] . Brayant & Zilman
[۲] . Trust
[۳] . Mistrust
[۴] . Autonomy
[۵] . Shame & Doubt
[۶] . Initiative
[۷] . Guilt
[۸] . Industry
[۹] . Inferiority
[۱۰] . Identity
[۱۱] . Identity Confusion
[۱۲] . Isolation
[۱۳] . Generativity
[۱۴] . Stagnation
[۱۵] . Maturity
[۱۶] . Despair
[۱۷] . Totalism
[۱۸] . Kerr, J
[۱۹] . Norman chester